سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دوچرخه زندگی

وقتی استاد ریاضی عاشق باشد...

منحنی قامتم، قامت ابروی توست *خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی توست
حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست * بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
چون به عدد یک تویی من همه صفرها * آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو * گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا * ناحیه همگراش دایره روی توست

- پروفسور هشترودی

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: یکشنبه 89/5/17 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

از در دل در آی...

از در دل در آی، تا جانم/ همچو پروانه بر تو افشانم
چون نماند از وجود من اثری/ پس از آن حال خود نمی دانم
در حضور چنان وجود شگرف/ چون نمانم به جمله من مانم
کی بود کی بود که پیش رخت/ بدهم جان و داد بستانم؟
آب چندان بریزم از دیده/ کاتش روز حشر بنشانم
منم و نیم جان و چندان عشق/ که نیاید دو کون چندانم
جان را از آن بر لب آمدست مرا/ تا به جانت فرو شود جانم
بند بندم اگر فرو بندی/ روی از روی تو نگردانم
همچو عطار مست و جان بر دست/ پیش تو «ان یکاد» می خوانم


نویسنده: هومان ׀ تاریخ: سه شنبه 89/5/5 ׀ موضوع: عشق، جان، دل، پروانه، مست، وان یکاد ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

محرم طریقت

.... و احمد جامه به رسم لشکریان پوشیدی، و فاطمه که عیال او بود- اندر طریقت آیتی بود، و از دختران امیر بلخ بود. توبت (: توبه،  بازگشتن به طریق حق) کرد و بر احمد کس فرستاد که: مرا از پدر بخواه.

احمد اجابت نکرد. دیگر بار کس فرستاد که: ای احمد! من تو را مردانه تر از این دانستم. راه بَر (:راهنما) باش نه راه بُر (:راهزن).

احمد کس فرستاد و (فاطمه را) از پدر (به همسری) بخواست. پدر به حکم تبرّک او را به احمد داد. فاطمه به ترک شغل دنیا بگفت، و به حکم عزلت با احمد بیارامید؛ تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه با وی برفت. چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابویزید سخن می گفت. احمد از آن متغیّر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت: ای فاطمه! این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟

فاطمه گفت: از آنکه تو مَحرَمِ طبیعت منی و بایزید مَحرَمِ طریقت من. از تو به هوا برسم، و از وی به خدای رسم. و دلیل این است که او را از صحبت من بی نیاز است و تو به من نیازمندی.

و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می بودی تا روزی باپزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حَنا بسته بود. گفت: یا فاطمه! از برای چه حنا بسته ای؟

گفت: یا بایزید! تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود. اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد.

- ذکر احمد خضرویه/ تذکره الاولیا


نویسنده: هومان ׀ تاریخ: دوشنبه 89/4/21 ׀ موضوع: طریقت، حجاب، محرم ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

عشق محمد بس است و آل محمد

ماه فروماند از جمال محمد
سرو نروید به اعتدال محمد


قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد

وعده‌ دیدار هر کسی به قیامت
لیله‌ اسری شب وصال محمد


آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد


عرصه‌ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد


وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد


همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد


شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد


شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد


چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد


نویسنده: هومان ׀ تاریخ: جمعه 89/4/18 ׀ موضوع: عشق، محمد، جمال، کمال ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

خود

من منم
    تا با خودم؛
من نه منم
    تا بی خودم.

من از بی خودی چه گویم که من همه خودم؟
    گاه خودم
        و گاه در جستجوی خودم!

- خواجه عبدالله انصاری


نویسنده: هومان ׀ تاریخ: پنج شنبه 89/4/17 ׀ موضوع: خود، بی خود، جستجو ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

من آن خاکم که عاشق می شود

سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، می شوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه ی یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه، ته ته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجره...
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه ، خاک باقی بماند ، فقط خاک.
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب کند، عوض بشود، تغییر کند.

وای، خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک انتخاب شده هستم. همان خاکی که با بقیه خاک ها فرق می کند. من آن خاکی هستم که توی دست های خدا ورزیده شده ام و خدا از نفسش در آن دمیده. من آن خاک قیمتی ام.
حالا میفهمم چرا فرشته ها آن قدر حسودیشان شد...

اما اگر این خاک، این خاک برگزیده، خاکی که اسم دارد، قشنگترین اسم دنیا را، خاکی که نور چشمی و عزیز دردانه خداست.
اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نکند، اگر همین طور خاک باقی بماند، اگر آن آخر که قرار است برگردد و خود جدیدش را تحویل خدا بدهد، سرش را بیندازد پایین و بگوید :یا لیتنی کنت تراباً. بگوید: ای کاش خاک بودم...
این وحشتناک ترین جمله ای است که یک آدم می تواند بگوید.

یعنی این که حتی نتوانسته خاک باشد ، چه برسد به آدم! یعنی این که....
خدایا دستمان را بگیر و نیاور آن روزی را که هیچ آدمی چنین بگوید.

- عرفان نظرآهاری


نویسنده: هومان ׀ تاریخ: چهارشنبه 89/4/9 ׀ موضوع: خاک، عاشق، جان ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود

غم مخور ایام هجران رو به
پایان میرود

این خماری از سر ما می گساران
میرود

پرده را از روی ماه خویش بالا
میزند

غمزه را سر میدهد غم از دل و
جان میرود

بلبل اندر شاخسار گل هویدا
میشود

زاغ با صد شرمساری از گلستان
میرود

محفل از نور رخ او نور افشان
میشود

هر چه غیر از ذکر یار از یاد
رندان میرود

ابرها از نور خورشید رخش
پنهان شوند

پرده از رخسار آن سرو خرامان
میرود


وعده دیدار نزدیک است یاران
مژده باد

روز وصلش میرسد ایام هجران
میرود


- دیوان امام خمینی

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: شنبه 89/3/15 ׀ موضوع: دیدار، هجران، غم ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >


© All Rights Reserved to 6hooman9.Parsiblog.com \ Theme by:
bahar-20 . com