سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دوچرخه زندگی

پاره تن پدر

پدر در آخرین لحظات عمر، دختر را فراخواند و دمی با او سخن گفت؛
    صدای پدر، دختر را اندوهگین کرد، گریان شد و اشک ریخت؛
        آنسان که دیگر پدر را نخواهد دید...

پدر ادامه داد،
    ناگاه، حال گریان و پریشان او دگرگون شد؛
دیگر اشک او از درد دوری نبود، از یک شوق و شَعَف بود،
    شوقی که در جانش شکوفا شده بود، شوق دیدار.
اشکهایش که جاری شد،
    غنچه لبخند را در چهره اش به بار آورد،
        لبخندی پر از راز، رازی بین پدر و دختر!

گویا که پدر وعده دیدار او را نزدیک خوانده بود:
    «تو اولین کسی هستی که از اهل بیتم به من می پیوندی»

آری... او پاره تن پدر بود و توان جدایی آندو نبود.

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: پنج شنبه 89/2/9 ׀ موضوع: اشک، دوری، لبخند، دیدار ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

صفیر سیمرغ

روشن روانان چنان نموده ­اند که هر آن
هدهدی که در فصل بهار به ترک آشیان خود بگوید و به منقار خود پرّ و بال خود برکند
و قصد کوه قاف کند سایة کوه قاف بر او افتد در مقدار هزار سال این زمان که «وان یوما عند ربّک کالف سنه ممّا تعدّون». واین هزار در تقویم اهل حقیقت یک صبح دم است
از مشرق لاهوت اعظم. در این مدت سیمرغی شود که صفیر او خفتگان را بیدار کند و
نشیمن او در کوه قافست. صفیر او به همه می رسد ولیکن مستمع کم دارد. همه با ویند و
بیشتر بی ویند:

با
مائی و با ما نئی جانی از آن پیدا نئی

و بیمارانی که رهین علت استسقا باشند یا گرفتار دق، سایة او علاج ایشان است و مرض را سود دارد. و رنگها مختلف را زایل
کند و این سیمرغ پرواز کند و بپرد بی پر، و نزدیک شود بی قطع اماکن. و همه نقشهای
ما در اوست، و او خود رنگ ندارد و مشرقیست آشیان او و مغرب از او خالی نه. همه از
او مشغول و او از همه فارغ، همه از او پُر و او از همه تهی. همه علوم از صفیر این
سیمرغ است و از او استخراج کرده­ اند و سازهای عجیب مثل ارغنون و غیر آن از آن صدای
او بیرون آورده­ اند.

تو
ندیدی شب سلیمان را تو چه دانی زبان مرغان
را

و غذای این سیمرغ آتش است و هر که پری
از آن او بر پهلوی راست بندد بر آتش بگذرد و از حرق ایمن بود. و نسیم صبا از نفس اوست. از برای این عاشقان
راز دل و اسرار ضمایر با او گویند. و این کلمات که متحرّر (:آزاد می­شود) می شود
نفئه مصدور (:برای تسکین دل) است و چیزی مختصر از آن و از ندای او...

- شیخ شهاب الدین سهروردی


نویسنده: هومان ׀ تاریخ: پنج شنبه 89/2/2 ׀ موضوع: سیمرغ، وحدت، ندا ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

در رخ گل جمال یار ببین

جمعی غرق در زیبایی ها هستند و جذب آنها...
جمعی غرق در جمال زیبایی آفرین اند و در پی او...
و افسوس بر آنانکه ندیدند زیبایی را!

در رخ گل جمال یار ببین که گل از یار یادگار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم زان گل افشان و مشک بار آمد

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: چهارشنبه 89/1/18 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

طریق طلب

عاشقی خام­طبع که دل در
گرو محبت دلبندی داشت، روزی به در خانه معشوق آمد و در بکوفت. معشوق پرسید کیست؟

عاشق گفت منم. معشوق گفت
بازگرد که اکنون دیدار را هنگام نیست و بر خوان وصل، جای چون تو خامی نباشد. تو را
آتش هجران باید تا گداخته گردی و از شائبه خودی پاک شوی.

آن مسکین نومید بازگشت و
سالی در سفر دور از معشوق به سرآورد، چون پخته گشت باز آمد. دیگر بار حلقه بر در
بکوفت. معشوق پرسید کیست؟ عاشق با حرمت و ادب گفت این تویی و کسی جز تو نیست.
معشوق گفت در آی که وصل را سزاواری.

 

آن یک آمد در یاری بزد/
گفت یارش کیستی ایمعتمد

گفت من، گفتش برو هنگام
نیست/ بر چنین خوانی مقام خام نیست

رفت آن مسکین و سالی در
سفر/ در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته چون
بازگشت/ باز گرد خانه انباز گشت

حلقه زد یارش که بر در
کیست هان/ گفت بر در هم تویی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من
در آی/ نیست گنجایی دو من در یک سرای (مثنوی معنوی)

به روایت استاد محمود
شاهرخی


نویسنده: هومان ׀ تاریخ: سه شنبه 89/1/10 ׀ موضوع: من، تو ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

... با حافظ

گل بی رخ یار خوش نباشد       بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان       بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل       بی صوت هزار خوش نباشد
با یار شکرلب گل اندام       بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد       جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ       از بهر نثار خوش نباشد

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: دوشنبه 89/1/2 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم...

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد چرا با آینه ما روگردانیم
کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار، ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگخواهی آشتی کرد همه  عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مُردم، آشتی کن که در تسلیم، ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رُخم را بوسه ده، کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل، ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: جمعه 88/12/21 ׀ موضوع: محبت، آشتی، صفا ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

جان و خرد

ای تن و جان بنده او، بندِ شکر خنده او/ عقل و خرد خیره او، دل شکر خنده او
چیست مراد سرِ ما؟ ساغر مردافکن او/ چیست مراد دل ما؟ دولت پاینده او
چرخ معلق چه بود؟ کهنه ترین خیمه او/ رستم و حمزه که بود؟ کشته و افکنده او
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او/ هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او
ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند؟/ فخر، جهان راست که او هست خداونده او
ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشه او/ ای خنک آن ره که تویی باج ستاننده او
بس کن، اگر چه که سخن سهل نماید همه را/ در دو هزاران نبود یک کس داننده او

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: جمعه 88/12/21 ׀ موضوع: دل و جان، عقل و خرد ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )
<   <<   6   7      >


© All Rights Reserved to 6hooman9.Parsiblog.com \ Theme by:
bahar-20 . com