خاکریز مال ما شده بود. خط آرام بود... یک عده با حواس جمع عراقی ها را می پاییدند. من و اصغر قدم زنان آمدیم لب کانال... داشتم آسمان را نگاه می کردم که اصغر یکدفعه دست برد توی یقه اش، پلاکش را کند و در دستش گرفت.
تعجب کردم.
گفتم: اِ... چی کار داری می کنی اصغر؟
با حالت عجیبی که هرگز تا آن موقع ندیده بودم، گفت:
شهادت هم یه جور شهوته. می خوام گمنام بمیرم تا اسیر این شهوت نباشم.
(کوچه نقاش ها؛ خاطرات سید ابوالفضل کاظمی)
|