بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم چو مومن آینه مومن یقین شد چرا با آینه ما روگردانیم کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار، ما هم مردمانیم غرضها تیره دارد دوستی را غرضها را چرا از دل نرانیم؟ گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم؟ چو بعد مرگخواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم کنون پندار مُردم، آشتی کن که در تسلیم، ما چون مردگانیم چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رُخم را بوسه ده، کاکنون همانیم خمش کن مرده وار ای دل، ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
|