.... و احمد جامه به رسم لشکریان پوشیدی، و فاطمه – که عیال او بود- اندر طریقت آیتی بود، و از دختران امیر بلخ بود. توبت (: توبه، بازگشتن به طریق حق) کرد و بر احمد کس فرستاد که: مرا از پدر بخواه.
احمد اجابت نکرد. دیگر بار کس فرستاد که: ای احمد! من تو را مردانه تر از این دانستم. راه بَر (:راهنما) باش نه راه بُر (:راهزن).
احمد کس فرستاد و (فاطمه را) از پدر (به همسری) بخواست. پدر به حکم تبرّک او را به احمد داد. فاطمه به ترک شغل دنیا بگفت، و به حکم عزلت با احمد بیارامید؛ تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه با وی برفت. چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابویزید سخن می گفت. احمد از آن متغیّر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت: ای فاطمه! این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟
فاطمه گفت: از آنکه تو مَحرَمِ طبیعت منی و بایزید مَحرَمِ طریقت من. از تو به هوا برسم، و از وی به خدای رسم. و دلیل این است که او را از صحبت من بی نیاز است و تو به من نیازمندی.
و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می بودی تا روزی باپزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حَنا بسته بود. گفت: یا فاطمه! از برای چه حنا بسته ای؟
گفت: یا بایزید! تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود. اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد.
- ذکر احمد خضرویه/ تذکره الاولیا
|