دوچرخه زندگی

پاره تن پدر

پدر در آخرین لحظات عمر، دختر را فراخواند و دمی با او سخن گفت؛
    صدای پدر، دختر را اندوهگین کرد، گریان شد و اشک ریخت؛
        آنسان که دیگر پدر را نخواهد دید...

پدر ادامه داد،
    ناگاه، حال گریان و پریشان او دگرگون شد؛
دیگر اشک او از درد دوری نبود، از یک شوق و شَعَف بود،
    شوقی که در جانش شکوفا شده بود، شوق دیدار.
اشکهایش که جاری شد،
    غنچه لبخند را در چهره اش به بار آورد،
        لبخندی پر از راز، رازی بین پدر و دختر!

گویا که پدر وعده دیدار او را نزدیک خوانده بود:
    «تو اولین کسی هستی که از اهل بیتم به من می پیوندی»

آری... او پاره تن پدر بود و توان جدایی آندو نبود.

نویسنده: هومان ׀ تاریخ: پنج شنبه 89/2/9 ׀ موضوع: اشک، دوری، لبخند، دیدار ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )


© All Rights Reserved to 6hooman9.Parsiblog.com \ Theme by:
bahar-20 . com