عاشقی خامطبع که دل در گرو محبت دلبندی داشت، روزی به در خانه معشوق آمد و در بکوفت. معشوق پرسید کیست؟
عاشق گفت منم. معشوق گفت بازگرد که اکنون دیدار را هنگام نیست و بر خوان وصل، جای چون تو خامی نباشد. تو را آتش هجران باید تا گداخته گردی و از شائبه خودی پاک شوی.
آن مسکین نومید بازگشت و سالی در سفر دور از معشوق به سرآورد، چون پخته گشت باز آمد. دیگر بار حلقه بر در بکوفت. معشوق پرسید کیست؟ عاشق با حرمت و ادب گفت این تویی و کسی جز تو نیست. معشوق گفت در آی که وصل را سزاواری.
آن یک آمد در یاری بزد/ گفت یارش کیستی ایمعتمد
گفت من، گفتش برو هنگام نیست/ بر چنین خوانی مقام خام نیست
رفت آن مسکین و سالی در سفر/ در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته چون بازگشت/ باز گرد خانه انباز گشت
حلقه زد یارش که بر در کیست هان/ گفت بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آی/ نیست گنجایی دو من در یک سرای (مثنوی معنوی)
به روایت استاد محمود شاهرخی
|